![](/weblog/theme-desiner/38/8.png)
سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
ترس از خدا نبود .....!!!!!
مسافری خسته كه از راهی دور می آمد ، به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايهء آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويی بود ، درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد ...!
وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدري روی آن بيارامد . فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم . ای كاش غذای لذيـذی داشتم .....
ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد . پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد .....
بعـد از سیر شدن ، كمی سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگی و غذايی كه خورده بود سنگين شدند . خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر می كرد با خودش گفت : قدری می خوابم . ولی اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه ...؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید .....
هر يک از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش هايی از جانب ماست ..... بیايیم حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نيز تحقق می بخشد ... بنابر اين مراقب آن چه كه به آن می انديشيد باشيم !!!!!
نظرات شما عزیزان:
|
|
|